خاطرات

سلام

چند وقتیست که دل از قلم خطرش رنجیده میلی به دوستی با ان ندارد گاه می گوید اشتی کنم و اندکی بعد متفکر می گوید او که زبان مرا نمی فهمد مرا با او کاری نیست.

خود مانده ام اخر این داستان چه میشود شاید دوباره اغاز کنم انچه که در گذشته بود را بیاد اورم و یا انچه در پیش رو دارم

نفس

روزگاری غمگین دارم خنده هایی پژمرده را به دوش می کشم. شاید دلم برای پرواز تنگ باشد. ولی پاهایم اسیر خاکند وبالهای ناتوانم نایی برای پریدن ندارند.درون چشمانم دریایی متلاطم خفته است . هر بار که بر شیشه ی جانم تلنگری می خورد سکوت چشمانم در هم شکسته می شود .

من به اجبار اسیر خاکم .  به اجبار زمینیم می خوانند . پرنده ی اسیر قفس می خواند  ولی با سوز از حسرت پرواز . خود را نفس نامیدم اری نفس اسیری در حصار سینه. نوایی جان سوز که بر گوش همگان نوایی خوش است . اسیری که پاهایش در بند جان است . مرا میل به رهایی بسیار است ولی چه کنم که جانی به بودنم وابسته است . تا می رهم قلب به فریاد می آید و غم سایه بر جان می زند و چشمانی گریان .

وقتی که به اسمان می نگرم که دستانش ترک خورده روزگارند و چهره ی مهربانش ضخمیست جانم اتش می گیرد . نایی برای پریدنم نمی ماند . وقتی می بینم دریا تشنته است جانم صد پاره می شود . اگر چشمانم طاقت نیاورند حق دارند . اگر اشکها دلی برای نگریستن ندارند ، اگر دلتنگ شوند و ببارندحق دارند .

من مرگ خاموش کبوتر را باور کرده ام که این گونه در رویای پرواز مانده ام

روزگار

دیر زمانیست مردمان این شهر همگی شکوه معرفت را از یاد برده اند و فراموش کرده اند خاطرات خوب ادمیت را . و کاش من نیز فراموش می کردم ولی صد افسوس که انگار نخی را که من از ان بافته شده ام تارش را کارخانه ی دیگر زده باشد

خلاصه بود و نبودم را فقط خودم در دفتر دلم می نویسم نه انکه تا دیروز امینش بودم و امروز خود رازی گشته ام برای او  تا دیروزش را در پستوی دلش پنهان کند و چادر شرم را از چهره بردارد و منت بگذارد بر من که دیروزش بودم . بیچاره نمی داند که او اینده ای هم ندارد

راستی معرفت را کیلویی می فروشند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مرداب

جویباری گل آلودم نمی دانم که از کدامین گذر پایم به خاک آلوده شد  که حتی کلاغان مرا به صحنه ی تمسخر کشانده اند  . مردابی گرفتار م پاهایم را هزاران فرسخ  بالاتر جا گذاشته ام و حال من مانده ام با چشمانی که نمی دانم تا به کی می توانند مرا به پیش کشانند. عابران از چشمه ای که  زاده شده چشمان من بود  می نوشیدند و آه ، لبهای ترک بسته ی من . روزگاری ایستاده می خندیدم و حال نشسته می گریم . شاید می نشینم که کسی موج غم را در دریای چشمانم نبیند و چون می ایستادم به دنبال آغازی برای راه نرفته ام بودم  و باز من می مانم  با  جامی از غم که زندگی به آرامی جرعه جرعه بغض را در دهانم می ریزد  و من چه تشنه و بی ادعا می نوشم.

چرخ گردون چه بد روزگارم را می چرخاند در آغاز چه سراسیمه پایان را می جویم و چون به پایان می رسم باز آغازی دوباره    

 

تلنگر

انگار تلنگري و يا جرقه اي لازم است تا بگشايد لب يخ بسته ي واژه ها را ،و به تصوير بكشد دستاني كه حصار اسمان را كه براي ربودن مشعلش دريده بود . به تصوير بكشد ناتواني خورشيد را در بخشيدن روشني به چشمان من . واژه ها پر پروازم را براي پريدن توان مي بخشند و باد بادك احساس مرا در آسمان به پرواز وا مي دارند اما غافل از انند كه طوفاني در راه است و باز سرگرداني و تشويش . و باز تنهايي اما در اين ميان نبض نگاهم در سايه ي دستاني مي تپد كه روزگاري غبار اينه بوسه گاه پاكيهايش بود.

واژه ها تنهاييم را از سردي دستانم مي خوانند انها مي دانند كه من از غروب روز دلگيرم ولي برايم طلوع زيباي شب را به تصوير مي كشد . انها پيراهن شب را بر تن من مي بينند  ولي از زيبايي و در خشندگي چشمان من مي گويند . مي دانند كه در بن بست جاده گرفتار امده ام  ولي از توان پروازم غزل ها مي سرايند .

مي گويم كه در چنگال مترسك ها گرفتارم ولي انان ادميت مرا گوش زد مي كنند . من به اندازه نپريدن هايم شوق پرواز  دارم ولي انها مرا عابر كوچه هاي بن بست مي خوانند.

از اين واژه ها خسته ام سازشان بس ناسازگار مي نوازد گوشهايم ديگر نايي را براي شنيدن ندارند . تا خواستم از واقعيت بگويم دستان احساساتم را به زنجير كشيدند در حالي كه انان خوب مي دانند

توي اين قلعه ي زيبا ، گرگا تو لباس ميشن                             روباه ها سوار فيلن،  ساده ها هميشه كيشن

 

كاش اندكي واقعيت را تحمل داشتيم

 

امروز

ديشب مي خواستم ناتواني قلم را به رخش بكشم و نوشته اي در وبلاگم بزارم اما ويندوزش ناقص شد

شايد براي نوشتن بايد صبر كرد

دنیا خوابی است که اگر آن را باور کنی پشیمان می شوی. مولا علی (ع)

خدايا فاصلت تا من خودت گفتي كه كوتاهه    از اينجا كه من ايستادم چقدر تا آسمون راهه

www.hamtaraneh.com

یا ضامن آهو

زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟

بی پناهم، خسته ام ، تنها به دادم می رسی؟

گرچه اهو نیستم اما پر از دلتنگی ام

ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی؟

از کبوترها که می پرسم نشانم می دهند

گنبد و گلدسته هایت را به دادم می رسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی؟

 

میلاد شمس الشموس، خسرو اقلیم طوس ،شاه انیس النفوس، بر شما و خانواده گرامیتان ، تبریک و تهنیت.

التماس دعا

اشک هایم قربانی شدند که جملات زاده شوند

در درونم احساسات موج می زند و اما من خسته تر از یک قاصدک ، ردپای امید را از میان واژه ها می جویم و اما واژه ها متلاطم تر از ابرهای بارانی چون مرغی سر کنده از دستان من می گریزند . و باز  من می مانم و یک جام دلواپسی که سرانجامی برایش نیست. جملاتی گلویم را می فشارد و اما واژه ها خنجر به دست دلم را نشانه گرفته اند و نمی گذارند جملات زاده شوند.

برای فرار از این طوفان ویرانی خود را به سختی در آغوش شهر جای می دهم که شاید این عابران به جمله ای  دلم را شاد کنند ، اما آنان غریبه تر از پیشن. تا به خود آمدم  باران من را در آغوش گرفته بود و انگار فقط او بود که صدای من را شنیده و آمده بود که این جسم خسته را از غبار غم ها برهاند . باران شانه هایم را به گرمی می فشرد و من در آن حال جز گونه های خیس باد چیزی را نمی دیدمو لرزش شانه هایش را بر جسم خسته ام احساس می کردم.

 

آن روز من با چشمان خود اشکهایم را قربانی قدمهای واژه ها کردم  و چه بهایی دادم برای زاده شدن جملات.

قصه ای دنباله دار برای لحظه ای کوتاه

جوان بودم و خام ، زندگی را هیچ می دانستم و عمر را عروسکی در دست روزگار. با خود گفتم چه بخواهم و چه نخواهم می گذرد حال چند ساعت  کم شدنش که چیزی نیست. تصمیمم را گرفتم ، با عجوزه روزگار معامله کردم ، نیمی از جوانیم را بخشیدم برای رسیدن به آرزوهایم . اما انگار محاسبه ام اشتباه بود و چه دیر فهمیدم . عجوزه روزگار برای بدهیش آمده بود . هیچ رحمی را در چشمانش نمی دیدم . گلویم در چنگال بغض گرفتار بود و حال چشمانم یکه تاز میدان بود. با هر زبانی که می نگریستم او نمی فهمید . این بار پاهایم به یاریم شتافتند، هر یک بر دیگری پیشی می گرفتند تا مرا از دستان  سوزان عجوزه برهانند. چشمانم سویی نداشت ، می دویدم ولی به کجا ؟ نمی دانستم . ناله می زدم که شاید کسی برای یاریم بشتابد ولی صدای ناله ام در باد گم شد ، انگار باد نیز پاهایم را به زنجیر کشیده بود و به عقب می راند و لالایی شوم روزگار لبخند را بر لبانم تلخ و  سخنان بسیارم را در چشمانم به خواب برده بود.

روزگار رحم نکرد و روشنی روز را از من گرفت و مرا به کام تیرگی ها کشاند. ولی من می دویدم و روح خسته ام  را به دوش می کشیدم . از دور دستها شهری نمایان است . اندکی از گرد و خاکی که بر شانه هایم لانه کرده بود را تکاندم اما ! !!! مردمان این شهر همه پیرند.

نا امید نشدم  تمام توانم را در گلویم به یاری خواستم  دهان گشودم و فریاد زدم کمک.  اما انگار آنها فقط پیر نبودند  روزگار بر چشمانشان پرده کشیده بود و بر لبانشان قفل خاموشی زده بود  انگار با حیله ای شنوایشان را  را از دستانشان ربوده بود . آری آنان نیز جوانی خود را در شطرنج روزگار  به عجوزه باخته و اسیرش شده بودند. این اسیر شدگان  من را نیز به اسیری گرفتند و بر میله های پنجره ی مرگ به زنجیر  کشیدند . برای رهایی از کام مرگ  چشمانم  را به جاده  فروختم ، می رفتم به نگرانی های دور. نگرانی  ساعت را از لرزش دستانش بر روی ثانیه ها احساس می کردم . دیگر از تعقیب  و گریز  خسته شده بودم  و انگار جاده  نیز در لرزش ثانیه ها منحرف شده بود و با خبر از نگرانی های من  انتهایش را نشانم داد و انتهایش چیزی نبود جز دیواری که بعد از آن چیزی معنا نداشت و من که اسیر زمین بودم وخسته تر از همیشه و هیچ راهی را برای رهایی نمی دیدم ، اما صدایی مرا به خود آورد . می گفت در بن بست روزگار راه آسمان باز است و مهم آن است که از زمین دل ببری ، تو پرنده ی مهاجری از ویرانی آشیانه ات نهراس که باید سفر کنی و جوانیت را  برهانی .

 

آری اینگونه بود که پریدم و جوانیم را از دهان عجوزه روزگار بیرون کشاندم

 

 

راه آسمان برای پریدن باز است

اگر بالهایت را  اسیر زمین نکرده باشی

 

ما همگان آشنای دیروز و فراموش شدگان فرداییم

بهار خواهد امد و من امده ام با کوله باری از بایدها و نبایدها . با کوله باری از غمها و شادی ها . امده ام بگویم از انچه نباید گفت و پنهان کنم انچه را همه می دانند . لحظه لحظه ها یکی یکی زیر پای ارزوهای دور و نزدیکم قربانی شدند حال من ماندم با تمام انچه که پشت سر گذاشته ام و انچه که پیش رو دارم . نه کودک دیروزی  و نه پیری برای فرداهایی شاید بسیار و شاید اندک باشم . سر در گریبان زندگی فرو برده ام.تا دیروز، دیروزی ها را به تمسخر میگرفتم و امروز ،  اینده را . انچه می ماند امروز است که تنهای تنها جا مانده از کاروان زندگی چشم به راه جاده ای هستم که شاید  با یک نگاه بتوان انتهای زندگی را دید اما  انتظار آن را ندارم که کسی بگوید مسافر از راه  رسیده خسته نباشید. ریزش ثانیه ثانیه های  عمرم را از درخت زندگی دیدم. دیدم بایدهایی که فراموش شدند و نبایدهایی که به وقوع پیوستند . دیدم دیده هایی که نادیده شدند و نادیده هایی که دیده شدند

روزگار اینچنین است ما را به خاطره ها می سپارد و بدون اندوهی  در خاک فراموشی ها دفن

ثانیه ها و دقایق زندگیم را با دستان خود در دفتر خاطرات زندگی می نویسم و در  روزگاری نزدیک دفتر را بر می دارم و می خوانم لحظه لحظه هایی را که فراموش شده اند اما بی خبرم از اینکه خود به دست روزگار ورق می خورم.تا دیروز فکر می کردم دیگران فراموش شده دست منند و امروز خود را در خاطره های فراموش شده یافتم چون رد پایی در کنار ساحل که موج روزگار من را در شن های خاطرات محو می کند.

ما همگان آشنای دیروز و فراموش شدگان فرداییم

 

بيچاره دلم

داشتم تو شبها و روزهاي دنياي خودم قدم مي زدم تنهاي تنها بدون هيچ تشويشي نه براي چيزي دلواپس و نه از كسي نگران، مي رفتم دور تر از دور . جايي را براي ماندن سراغ نداشتم .ايستادن را مرگ مي دانستم ترمز بريده اسب سركش زندگي را مي راندم تا ناكجا اباد غافل از آنكه كسي دورا دور همراه من است هر بار كه زندگي سر كش مي شود دلواپس ان است كه از اسب نيفتم و در راه نمانم

اما من از او قافل و او نگران نگراني هاي من . زندگي تاب نياورد بهتر بگويم من تاب تند راني هاي خود را نداشتم ايستادم اما زندگي نماند و من در كوره راهش تنها گذاشت بيشتر از پيش تنها شده بودم

اين بار خود بر زمين گام نهادم با پيچ هر جاده اي پيچيدم و با خاكي شدن هر كوره راهي خاكي اما باز قافل بودم . قافل از كسي يا چيزي كه مرا تنها نگذاشت پا به پايم آمد . او وفادار بود و من بي وفا او عاشق بود و من كودكي دنبال هيجانات كودكي . من مي خنديدم او ميگريست . من ميگريستم او مي ناليد من... نمي دانم ولي با او غريبه بودم .

ميان راه تشنه بودم و خسته هر كسي كه مي امد نيم نگاهي مي كرد و مي گذشت آشنا ،بيگانه،دوست و غريبه هيچكدام مرا به ياد نمي اوردند .خداي من حتي خودم ديگر خودم را نمي شناختم

كسي از آن دوردستهاي نزديك مي امد تا بگشايد روزني براي مني كه از تاريكي دنيا كور شده بودم امده بود تا به اين چشمان بي سو سويي ببخشد امده بود آري به راستي امده بود او ديگر از كنار من نمي گذرد مي ايستد لبخند بر لب انگار از بدو تولد با لبخند غريبه بودم دستان پر مهرش را احساس كردم امده بود بگويد تو تنها نيستي . من امده ام كه تنها نماني.

از او پرسيدم غريبه كيستي؟؟؟؟/

گفت اشناي ديروز كه امروز غريبه ام مي خواني من تو هستم .تو نه دلت. راستي اي اشنا چرا از من گريزاني ؟ مرا بخشيدي كه ديگري را داشته باشي ؟ انقدر مرا تكه تكه كردي كه حال مرا هيچ مي داني!!!به من مي گويي غريبه؟؟

ديدم راست مي گويد آنچنان اسير ديگري گشتم كه خود را از ياد بردم. براي ديگري انچنان سوختتم كه مرگ خود را ديدم؟

آنچنان ناله سر دادم از هجر دلم كه آسمان به فرياد امد زمين از اين درد به خود مي پيچيد باد به ياد غم دلم از حركت ايستاد ،خورشيد نتابيد و ظلمت از خجالت اب شد و زندگي ايستاد . اري زندگي ايستاد

 

اما من متولد شدم اين بار اشنا تر از ديروز چون خود را يافتم

يافتم كه اگر خود را دريابي ديگران نيز يافت مي شوند  . يافتم  كه اگر به خود بي اعتنا نباشم ديگري مرا مي فهمد . يافتم هر چه كشيدم از دست خود بود و بيچاره ديگري  كه اگر او خود را نيابد زندگي اين بار به خود نه به او ايست مي دهد

رو تابلوي زندگي من نوشته

ايست !!!  حركت از نو

 

يه حرف تازه

داشتم تو دنياي خاطره دنبال يه حرف تازه مي گشتم ديدم اگه اين حرف ها تازه بودن كه خاطره نمي شدن .

 تو اينكه خاطره خوب هست يا نه شك دارم راستش هنوز نفهميدم خاطره چيه؟

اما خاطره...

گذشت زمان را با تمام وجودم احساس مي كنم وانگار تنها چيزي كه مي تونه از انسان انتقام بگيره همين زمان است .زمان مارو از اونهايي كه دوستشون داريم دور مي كنه همه رو عوض ميكنه وبعضي رو هم عوضي . عشق ، نفرت ،مهرباني و غضب .

كوچه پس كوچه هاي شهر من سرشاراند ازاين جنسها گاهي اصل اصل گاهي هم از نوع چينيش . خواستم كه درباره ي دوست و دوست داشتن بگم ديدم هر كسي دوستي رو يه جور مي فهمه .اما دوست داشتن اين نيست كه اگه بي مهري ديدي دورش بندازي و اگه محبت ديدي صميمانه پزيرايش باشي . البته نبايد هر كسي كه باهاش يه رفت و امدي داري فكر كني دوسش داري . گاهي ادمها فرق بين عادت و عشق و دوستي رو نمي دونن . به يكي عادت كردن ولي فكر مي كنن دوسش دارن .دوست داشتن مقدسه اين كلمه رو به همه ربط ندين .

من خدا رو دوست دارم .مادرم ،پدرم ،خواهرام ،برادرام و دوستام

ممن دوستي رو مقدس مي دونم اصلا عشق برام يه كلمه ي پاكه من با عشق و عاشقي غريبه ام ولي اعتقاد دارم عاشق مريض و معشوق طبيبه . عاشق از سرمايه دوري تب مي كنه و اون وقت معشوق با سوپ محبت اون رو مداوا .

حالا بماند كه طرفت لايق هست يانه ار من كوچيك به شماي بزرگ واسه كسي بميرين كه واستون لااقل تب كنه . اسير كسي بشين كه واسه پرواز خودش بالهاتون رو نشكنه .تشنه ي كسي بشين كه اگه اب تو دستاش بود دريق نكنه

خلاصه عاشق كسي بشين كه لايق شما باشه

مادر

 

 

 

امیدوارم هیچ وقت اشکای مادرتون رو نبینین . امروز سخت دلم گرفت از شما چه پنهون من هم گریم گرفت.نمی دونم چرا ولی نمی تونم اشکای هیچ کس رو ببینم چه برسه به اینکه مادر یا پدرم باشه . واسه اینکه مادرم بیش تر از این ناراحت نشه من هم جلوی اشکام رو گرفتم

امروز یاد حرفهای  هم دانشجوییام افتادم بهم می گفتن  مگه می شه تو هم ناراحت باشی

با خودم می گفتم غم و غصه ی من بسیار است ولی نمی زارم هر کسی سر سفره ی دلم بشینه و بعد غم های من رو واسه همه جار بزنه

پس من و دلم بهترین دوستای هم هستیم اگه با هم قهر باشیم نمک خورده نمکدان را نمی شکنیم

مادر ببخشید اگه ناراحت شدید من توان دیدن اشکهات رو ندارم و حتی نمی تونم ببینم که بخاطر من تو چشای پدرم غم نشسته

اون قدر ناراحت بودم که به خودم گفتم که توی دنیا تو فقط خانوادت رو داری نباید به خاطر خواسته هات خانوادت در رنج بیفتند

به دلم گفتم تو که صبر کردی این بار هم صبر کن چون اگه اونهایی که دوستشون داری رو ناراحت کنی دیگه نباید بگی دوسشون دارم

عاشق واسه معشوق جونش رو می ده چه برسه به ارزوهاش

مادرم و پدرم وخواهرهام و برادهای گلم برای شما من از همه چیزم می گذرم شادی شما امید دنیای منه

خطر

خطر دل شکستن

سر کلاس ریاضی بود استاد دو خط موازی روی تخته کشید ........ 

خط پایینی یه نگاهی به خط بالایی کرد و عاشق شد , خط بالایی هم یه نگاهی به خط پایینی کرد و عاشقش شد.

در این موقع بود که استاد با صدای بلند گفت : دوخط موازی هیچوقت به هم نمی رسند .... 

 

 

بیاموز انچه را که نمی دانی

اگه كليد قلبي رو نداري قفلش نكن .اگه خداحافظي در راهه سلام

 

نكن. اگه دستي رو گرفتي رهاش نكن .دفتري كه بسته شده ديگه

 

بازش نكن .قلب کسي رو كه شكستی ديگه نازش نكن .حرفي رو كه

 

زده شد ديگه تكرارش نكن...

نفرین به تو ای سرنوشت................

 به راستی چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن قلب ها و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهایی تنهایی و بی یاوری درحالی که تظاهر می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد اما چه شیرین است درخاموشی وتنهایی به حال خود گریستن و باز هم نفرین به تو ای سرنوشت..........

اشتباه فرشتگان

 

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود .پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

 با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

پنجره

این پنجره باز است به پهنای وجودم و به بلندای دلم و به

 تنهایی خیالم

 

 

دیوار

 

بس که

دیوار دلم کوتاه است

هرکسی از کوچه ی تنهایی من میگذرد

به هوای هوسی هم که شده

 سرکی می کشد و می گذرد!!!!

 

خدایا

 نمی دانم چه می خواهم خدايا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز

                     ز جمع آشنايان می گريزم
                     به كنجی می خزم آرام و خاموش
                      نگاهم غوطه ور در تيرگی ها
                     به بيمار دل خود می دهم گوش   

                                                  گريزانم از اين مردم كه با من
                                                   بظاهر همدم و يكرنگ هستند
                                                   ولی در باطن از فرط حقارت
                                                   به دامانم دوصد پيرايه بستند     

                                                                          از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
                                                                           برويم چون گلی خوشبو شكفتند
                                                                           ولی آن دم كه در خلوت نشستند
                                                                           مرا ديوانه ای بدنام گفتند

 

                                                                                              دل من، ای دل ديوانه من
                                                                                              كه می سوزی ازين بيگانگی ها
                                                                                              مكن ديگر ز دست غير فرياد
                                                                                              خدارا، بس كن اين ديوانگی ها

رمضان

روزه هاتون قبول ما رو هم دعاکنید

ترم چهار دانشگاه که بودم به علت سنگینی درس وپروژه سخت مریض شدم چند شبی بود نخوابیده بودم و پای پروژه بودم غذا هم که دیگه هیچی ماه رمضون بود خدا از حالم خبر داشت و بس دیگه داشتم بی حال می شدم با اصرار بچه ها رفتیم بیمارستان وقت برگشتنی گفتم امروز که همه روزه بودیم به مناسبت اتمام پروژه یه جعبه شیرینی بخرم ببرم واسه بچه ها وقتی برگشتم بچه های خوابگاه همه یه طوری نگام می کردن نمی دونستم چرا همه اصرار داشتن من تا مدتی سایت نرم . افطار که شد طاقت نیاوردم رفتم سایت چشمتون روز بد نبینه پروژه پریده بود پروژه ای که۴ ماه  شب و روز براش زحمت کشیده بودم و می خواستم تو جشنواره خوارزمی شرکتش بدم یهو بغضم شکست شروع کردم به گریه کردن و ناله و زاری کردن . با پروژه ی من دو تا دیگه از بچه ها پروژه هاشون پریده بود خلاصه همه ناراحت بودن چون فرداش تحویل پروژه بود .پروژه من سنگین بود و نمی تونستم تا فردا دوباره درستش کنم نشستم با اون حالت گریه زاری پروژه بچه ها رو درست کردم تا حداقل اونها نمرش رو بگیرن . من موندم و یه دنیا غم . موقع سحری به گوشی استادمون که خدا ازش راضی باشه زنگ زدم گفتم چی شده اون بنده خدا گفت اشکالی نداره من قرار نمره بدم یا تو ؟ بدون اینکه چیزی بخورم اون روز رو هم روزه گرفتم . صبح که شد استاد اومد بیچاره تا چشمش افتاد به من با اون چشم های قرمز و صورت سرخ خیلی ناراحت شد و گفت اصلا ندیده نمرت بیست اون روز هر طوری که شد تا افطار صبر کردم بعد دوباره رفتیم بیمارستان یه دو روزی بستری شدیم رفت

اعتماد

وقتی دوستام دارن از احساسات خودشون در باره ی عشق حرف می زنن تا میام یه حرفی بزنم  با خنده می گن تو که تا حالا عاشق نشدی راستش رو هم بخوای با عشق غریبه ام چون می دونم اخرش یکی از دو طرف زیر حرفاش می زنه و این عشق به نفرت تبدیل میشه و چون از نفرت بدم می اد دوست ندارم عاشق بشم.

یکی از دوستام می گفت تو به هیچ کس اعتماد نداری . راستش هم همین طوریه می ترسم از اعتمادی که فردا زیر پای یه از خدا بی خبر له بشه و احساساتم بشه بازیچه ی دست یه عروسک باز .

با همه عادی رفتار میکنم به همه احتام می زارم و خیلی مراقب که خدایی نکرده فردا دست خوش حرف های دیگران نشم

فراموشی

در کوچه پس کوچه های زمانه قدم گذاشه ام و به تماشای ریزش برگ برگ درخت زندگی نشسته ام هر برگی که می افتد ثانیه ای حیران می ماند و ساعتی فراموش . می گذرم بی انکه همراهی داشته باشم . گاهی حتی تاریکی را نیز فراموش می کنم و دل بسته ی سایه ای می شوم که نیست او نیز مثل من گم شده اما در چه نمی دانم شاید در همین امروز و فرداها.

غریبه ای که در این حوالی می گذری با تو ام

پس مرا به یاد بسپار تا در گذر بعدی ما را به دست شوم فراموشی

 نسپاری

 

جاده باریک است و زندگی پهناور و دوستی ها نا پیدا

بپا تو دام یه از خدا بی خبر نیفتی که خدای نکرده غمگین نباشی

همیشه به دوستام گفتم به شما هم می گم واسه کسی بمیر که حداقل واست تب کنه

نطر یادت نرود

سلام و به قول معروف دو صد سلام

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم نظر نداده دل از ما نکنید

اینجا هر چی می خونید بر اساس واقعیت است نوشته هاییست که از دل امده  و بر زبان جاری می شوند در این مطالب شاید شما نیز با من همراه و شاید مخالف باشید پس لطفا نظر بدهید

قبیله

به کجا می نگرم از کدامین قبیله ام  به کدامین سو می نگرم به کدامین گناه در این سرزمین شوم اسیرم ..............................اینها دفتر خاطرات من هستند از ۲۱ سال زندگی از ۲۱  دفتر . بعضی ها می گویند بهار ولی من می گویم پاییز . اری ۲۱ پاییز

 

امید

امروز با خودم در باره ای این فکر می کردم که آدم ها خیلی وقت ها نا امید و مایوس می شن، چون در ذهنشون از یک شخص، یا یک مکان، یا یک موقعیت یک تصویر ایده آل و آرمانی تجسم می کنن و وقتی که با واقعیت روبرو می شن تمام آمال و تصوراتشون نقش بر آب می شه!!! و اینجوری نسبت به همه چیز بدبین می شن.

دقیقاً هم همینه…

البته راه چاره اش را نیز فهمیدم و اون هم اینه که: هیچوقت دورادور در مورد چیزی که فقط توصیف مبهمی ازش شنیدین رویاپردازی نکنین.”

با این حساب راجع به چی  می شه فکر کرد؟؟!؟

حرف

حرف های زیادی در گلویم مانده که نمی دانم چگونه ان ها را بازگو کنم ایا اینجا جای مناسبی برای بازگو کردن هست یا نه و ایا انهایی که این مطالب را می خوانند حال مرا می فهمند به عبارتی دیگر هم نوا با من می شوند یا نه پس بخوانید و مرا در نظرات خود شریک کنید

محرم اسرار

 

شاید باورتون نشه ولی من به هیچ غریبه ای اعتماد ندارم

اخه هرکسی محرم اسرار دل ما نشود

خانه اش ویران باد چه کسی ما را باز در دل خود ما نیز ما را بیگانه خوان

به خدا هر کسی با من تنها اشنا نیست

اگر دلی چون من داری بالهایت را بگشا

تا بپریم از این کلبه ی غم دیده ی ویران گشته

 

دل شکسته

خداوندا یاریم کن که اگر در جایی چیزی را شکستم ان چیز دل نباشد 

راستی تا حالا وقتی دلی رو شکستی به صدای شکستنش گوش دادی ؟؟؟؟؟؟

اگه گوش می دادی دیگه زبانت را برای شکستن به کار نمی بردی