از تو فقط...
از تو
فقط
حسرتش
نصیب من شد
گفتنش ساده نیست امّا
شورِ داشتنت
باشد مبارک صاحبش...
از تو
فقط
حسرتش
نصیب من شد
گفتنش ساده نیست امّا
شورِ داشتنت
باشد مبارک صاحبش...
که پشت دود سیگار شب با خود میگوید
باید ترک کنم
سیگار را
خانه را
زندگی را
و باز پکی دیگر میزند...
وقتی هوای رابطه سرد است باید رفت...
نبودنت را غروبهای زمستان
در قهوه خانه ی دوری
سیگار میکشیدم
نبودنت دود میشد و مینشست
روی بخار شیشه های قهوه خانه
بعد تکیه میدادم به صندلی
چشمهایم را میبستم
و انگشتم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه میکردم
تا بیشتر از یادم بروی...
نامرد اگر بودم
نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم
مرد نیستم اما
نامرد هم نیستم...
زنم
و نبودنت پیرهنم شده...
و چتری خراب
و خیابانی که هیچ گاه به خانه ی تو نرسد...
قدم میزنی لابه لای خوابهای من
و صبح خیس خیس از باران دلتنگیست بالشم
تعبیر نبودنت به گریه تمام نمیشود
حال را مرا اگر بپرسی
زنده ماندن بی نفس را مدتیست بعد تو مشق شب کرده ام
مگر میشود بی تو زنده بود خوب من؟؟؟
خیلی سخته توو این دنیای به این بزرگی نداشته باشی کسی رو که
بیخیال از اینکه قضاوتت کنه سرتو بزراری رو شونه هاش و
یه دل سیر بباری
خیلی سخته یه جایی از زندگیت ایستاده باشی
که قلبا هیچ تعلقی بهش نداری
حالم هیچ خوب نیست
کاش میشد یه کبریت گرفت زیر این نفس کشیدنا
و خلاص ...
خدا میدونم دیگه خیلی وقته غریبه ایم با هم
ولی یه دستی بگیر
یه رحمی بکن
اینجای زندگیم بیشتر از گذشته ها داغونم...
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها...
هر روز بي تو
روز مبادا است !
((قیصر امین پور))
از این کرانه دور
صدای هق هق من
میرسد به سکوت تو
من روان شده ام به همره باد
به سوی تویی که
نیستی به هیچ کجای جهان
خدای من ...
تو در منی و من از این بی خبر
تو را جسته ام به هر نقطه از زمین
بخوان مرا
تا رها شوم ز این تنی
که قفسم کشته شکسته بال و پرم
تو بخوان من به شوق روی تو
بی بال با دلم میپرم
شیدا
تو با نبودنم چگونه نفس میزنی
تو که نبودنت امان از بودنها بیخود من ربوده است
نمیدانم چرا نبودنت عادتم نمیشود
به هر شب فانوس میچینم سر راهت
شاید برگردی مبادا مهتاب نباشد
مبادا گم کنی راهت
سراغ از من نمیگیری
سراغ از این دل تنها
کاش میشد برگردی...
شیدا
که بی هیچ گناه
عطر تنت به هر صبح
جا میماند به تنش...
<شیدا>
وقتی قرار نیست هیچ جاده ای مرا به تو برساند غربتم در این شهر افزونتر میشود بی تو هوا کم میاورم بی تو دلتنگی مجال نفیس نمیبخشدم تو را کجای قصه گم کرده ام که اینگونه دم هر غروب دلم تیر میکشد من بی تو من نمیشوم گم میشوم میان خنده ها میان مردمی که عاشق رقص منند کسی بعد تو دلم را ندید کسی بعد تو مرا ندید من با تو رفته ام انچه جا مانده مترسکی ست که بازیچه کلاغها شده... من با تو رفته ام....
<شیدا>
از ان شبی که تو رفتی
از ان شب که بی تو و با تهوع صبح شد
هنوز عطر تو به باد میدهد همه دردهای مرا
هنوز این در فاصله بین ماست
کافیست بگشایمش
تا بزاید انچه از رفتنت به جا مانده
من هنوز پشت درم
همان در که تو بستی ...
<شیدا>
و ما چقدر ساده ایم که نمیدانیم
خدا همینجاست
پشت همان دری که بارها به رویش بسته ایم.
<شیدا>
/مهم اینست که دامنم گل دارد
چه اهمیت دارد بالای شهر یا پایین شهر
/مهم اینست که دامنم را پایین میکشم
چه اهمیت دارد کدام خانه / کدام مرد
مهم اینست که دامنم میان ساق ها و کفش هایم
/گیر کرده
چه اهمیت دارد چه میخواهند
/مهم اینست که پاهایم برای رهایی تقلا میکند
چه اهمیت دارد شب است یا روز
امنترین جای من است برای پریدن
و انگشتانی که میهمان منند
میان گیسوان برهنه در بادم
عطر صدای تو میهمان میکند مرا
به اوج خیال با تو بودنم
و ارزوهایی که سر رفته اند از نبودنت
التماس دلم از برای داشتنت
و خدا که صبر میکند هنوز...
<شیدا>
اتشت سیگار مرا روشن میکند
یا بسوزانمش به اتش دل
بیا امشب بی شراب مستم
مست از نبودن کسی که
سالهاست دستانم چهار طاق
میزبان قامت اوست
بیا نترس بوی عطر تنت گم نمیشود به دود اتش دلم
من سالهاست که در خود سوخته و باد خاطره
خاکسترم به اتش کشیده مرا
بیا فقط امشب را میهمانم باش...
<شیدا>
دل و من و جان و قلم همه ذوق میشود
و این منم که نمیدانم از کجا میرسم به تو
به تو که شاید پایان همه جستجوی منی
سفر مرا از پس فاصله ها به تو رساند
و چه زیبا مقصد تو شدی و راه همه شوق
و حیف که لحظه های ناب عمرشاه همیشه خدا کم است
به سان لحظه هم اغوشی نگاه من با نگاه تو
و دلم که بیتاب و خجل از این وصلت است
حالا که حواس خدا پرت نمیشود
حالا که جز به سفر وصلت میسر نمیشود
من سنجاق میکنم دلم را به اسمانی که
تو به زیر طاق ان نفس میزنی غریبه ام...
<شیدا>
امیدوارم بعد برگشتم محبتاتونو جبران کنم
شیدا
چیزی شبیه قامتت چیزی شبیه بودنت
من مانده ام
و رویاهایی که بی تو تاریخ مصرفشان گذشته ست
سالهاست که بدهکارم به اینه ای
که هر صبح بازوانی طلب میکند ز من
که گره شده ست بر تنم
چند شبیست بی باران خیسم
خیس از نبودنت خیس از دلتنگی
خیس از این حس غریب که میکشاندم
تا تو تا لب پنجره تنهایی
وقت دیگرت نشد
دو نفره هایت تمام نشد
من اینجا سخت دلتنگم...
<شیدا>
در پی بارانش
در پی اشک خدا
در پی یک غسل عمیق از ته دل
و دلم همچو شاپرک بی تاب شقایق
بی تاب خدا
بسته ام بار سفر
به جستجوی باران میروم در دل شب
من که برگردم نور خواهم اورد
هدیه خواهم داد به تو
به تو که رنگ دلت زرد شده...
رنگ تنت تاریکی
سبدی نور به پاس همه اشک
که از تو به من جا مانده ست
<شیدا>
ز درد تنی که برای تو غریبه ست
یادم نبود تو عادت داری به غریبه ها
این منم که در این تاریکی
فانوس به دست پی هیچ دویده ام
دریغ از این که بدانم
تقاص مرا از تو همین غریبه هایی میگیرند
که تو برایشان نه اولی و نه اخر...
<شیدا>
و در اسمانم هنوز پرنده پر نمیزند
قاصدکی فرستاده ام پیش خدا
او که بیاید به عطر او
پرنده ها هم راه خانه را میبابند
خدا که بیاید میگویمش
از مردمی که دل نپسندیدند در مقابل تن
میگویم از مردمی که چشمشان هرز بودو
چشمی تنهایی دلی را ندید و
دستی به عشق بر سر زنی کشیده نشد
میگویمش که هیچ دلی جز به هوای تنی هوای زنی نکرد
میگویمش از انانی که به نام مرد نامردمانه زیستند و
به پاس چنین مردانی
شیطان بساتش را جمع کرد و با خیال راحت رفت...
<شیدا>
<م.ر>
تو بودی نفسهای به شماره افتاده ات
و زنی که با تنش مرا وجب به وجب از تو میخرید
تو که نبودی
من بودم تبهای شبانه ام
و دست مردی که همسقفم بود
و مدام از خوب شدن میگفت ،خوب شدن...
من که نیستم تو هم نباش
مثل تمام ان روزهایی که از بی تو بودن مردم و نیامدی
پیراهنت را از بند باد بردار
بویت همه مرا هم که بگیرد
روی زخمهایت باز نمک میپاشم
تا یادم نرود که با همه ام چه کرده ای...
<شیدا>