همه ي دنياي من بود
اما دنياي اون پر از مثل من بود........
هيچكس را در زندگيتان ملامت نكنيد.
آدمهاي خوب برايتان شادي مي آورند.
آدمهاي بد ،تجربه.
بدترين ها،درس عبرت مي شوند، بهترين ها، خاطره...
حالا که رفته ای ساعت ها به این امید می اندیشم که چرا زنده ام هنوز؟
مگه نگفته بودم بی تو می میرم؟
خدا یادش رفته مرا بکشد یا تو قرار است برگردی!؟
دلت را بتکان
غصه هایت که ریخت
تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند
فقط از لابه لای اشتباه هایت
یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت
باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
حالا آرام تر
آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین
چه تفاوت می کند
خاطره خاطره است
باید باشد،
باید بماند...
کافی ست؟
نه،
هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر
بس است تکاندی؟
دلت را ببین چقدر تمیز شد...
دلت سبک شد؟
حالا این دل جای "او"ست
همه چیز ریخت از دلت،
همه چیز افتاد و حالا و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک"او"
خانه تکانی دلت مبارک
دم از حکم دل میزنی!پس به زبان قمار برایت می گویم!
قمار زندگی را به کسی باختم که تک دل را با خشت برید!
جریمه اش یک عمر حسرت شد!
باخت زیبایی بود!
یاد گرفتم به دل، دل نبندم!
یاد گرفتم از روی دل حکم نکنم!
دل را باید بر زد،جایش سنگ ریخت که با خشت تک بری نکنند
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست
مرا در اوج میخواستی؛حالا کجای قصه ات هستم،لابه لای کدام برگ از دفتر سرد زمستانت مرا
جا دادی؟
که سر فصلت را بی من نوشتی
به کدامین محکمه مرا بی آنکه از خود دفاعی کنم از خود محروم کردی؟
بی آنکه گوش دهی به حرفهایی از دلی بی گناه
تو خود نمی دانی از کدامین گناه سخن می گویی
برای یک محبوس در دوران غم تنها امیدش چراغی از عشق است که آن را هم از من گرفتی
بی آنکه بدانی شکستی مینای دلم را
نمی دانم دلم را به کدام فردا امید دهم که آرام بگیرد
تقدیرم را به کدامین شب گره زده ای که این چنین در سایه ای از ظلمت نشسته ام
حبس شده ام در حصاری از بهت و سرگردانی
چگونه رفتنت را نظاره کنم که با هر قدم دور شدنت مرگ را بمن نزدیک میکنی
سر بر بالین کدامین سنگ نهم؟که همدم آخرین لحظه هایم باشد
با هر قدم دور شدنت زندگی را هم از من دور میکنی...
به آخر کار فکر کن نه اینکه از چه راهی میتوانی به آرزوهایت برسی...
به هستی اعتماد کن نه به خودت!
عشق ،پول ،زمان ،پاداش ,اعتماد ،قدرت ،مجازات ،غم ،خنده ،درد و رویا و لذت
تفاوتی ندارند ،هر چی بیشتر بدهی بیشتر دریافت میکنی...
تمام کارهایی را که باید انجام میدادی انجام داداه ای ،لیاقت تو بیشتر از
اینهاست ،میدانستی؟؟
خیلی بیشتر...
چالش های زندگی هر قدر هم تصادفی به نظر بیایند ،تصادفی سر راه تو قرار نمی گیرند.
فقط وقتی با آنها مواجه می شوی که آماده ای و میتوانی با پشت سر گذاشتن آنها رشد
کنی
و بهتر از آن چیزی باشی که قبلا بودی...
دلخوری هایمان...دلتنگی هایمان...
و تمام اشک های من
فقط بگو با او چگونه می گذرد که با من نمی گذشت!!!!
مرا ببخش...
به خاطر این نگاه های پنهانی
شاید اگر بغضم فرو نشیند صدایت کنم...
ساعت ها به این می اندیشم که چرا زنده ام هنوز ؟
مگه نگفته بودم ...
بی تو می میرم ؟
خدا یادش رفته مرا بکشد یا تو قرار است که برگردی؟؟؟