دیگر حتی سراب خوشی را نمیبینم!
دیگر حتی از نزدیک اشیانه را نمیشناسم!
زندگی برایم یکنواخت شده و روح زندگی در حادثه تلخ مرگ شوق نابود شده است!
تنهایی و بی کسی وجودم را افسرده کرده است و ب من نای ادامه زندگی نمیدهد!
دیگر تا کی باید تحمل کنم ک قاصدک خوش خبر سالهای دور باز پر پریدن بگیرد!
اخر تا کی باید در خانه تنها ماند و منتظر بازگشت یار شد!
اما افسوس ک همین انتظار هم ب سر نمی اید!
روح نشاط زیر انبوه تلاطم زندگی دفن شده پشتم شکست از خوشی بی نشان!
کاش کسی درکم میکرد و روح خسته ام را شاد!
کاش کسی برای تنهایی ام گریه و بر روح ازرده ام کاری میکرد مرا از خانه نشینی و تنهایی نجات میداد و درکم میکرد!
افسوس که ن یار چنین است و ن دنیا...!